کد مطلب:235195 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:286

جنایت بزرگ
روزها سپری می شد... و محرم الحرام با خاطرات اندوهبارش گذشت اكنون ماه صفر واپسین شب های خود را پشت سر می گذارد و فصل خزان، رنگ حزن و اندوه و ناله های جانكاه از دوری وطن را، در دل غریبان برانگیخته بود.

انارها رسیده بودند و ناخن های ابن بشیر دراز شده بود، به گونه ای كه دیگر از مردم خجالت می كشید. [1] سپیده دمان مأمون تك و تنها... همچون عنكبوتی كه دارد آشیانه ی خود را می تند... نشسته بود... كیسه ای را گشود كه در آن ماده ای سپید شبیه آرد وجود داشت. كیسه را با چیزی شبیه سیمی نازك بست و این ماده را درون آن ریخت. سپس آن را داخل دانه های انار در ظرفی شیشه ای تزریق كرد. عملیات تزریق به دقت صورت گرفت و در یك طرف ظرف قرار داده شد! و شیطان بالای سر گناه آلودش عربده ی مستانه ای سر داد.

سپیده دمان مأمون كسی را به دنبال امام فرستاده بود. مأمون برای تظاهر به



[ صفحه 320]



قداست وضو می گرفت... و غلامی آب را بر روی دستان او می ریخت... امام فرمود: - امیرالمؤمنین! در عبادت خداوند كسی را شریك قرار نده! [2] .

مأمون این مطالب را در درون پنهان كرد و آن را نمایان نساخت و تنها با سنگدلی و تندخویی غلامش را مورد خطاب قرار داد: - آبریز را بده... مأمون در حالی كه با گوشه ی چشم به امام می نگریست كه بر روی فرشی مزین به نقوش نشسته بود، وضویش را گرفت. خورشید پاییزی با نور و گرمای خویش درختان انار را درون خود فرومی برد و بازتاب های نور و سایه ها همچون تابلویی رنگارنگ و خوش آب و رنگ به نظر می رسید. مأمون در حالی كه خوشه ی انگوری را به امام می داد گفت: - اباالحسن! من انگوری زیباتر از این ندیده ام! امام هراسان فرمود: شاید انگوری بهتر از آن در بهشت وجود داشته باشد. - اباالحسن! تناول كنید! - میل ندارم! مأمون با خشمی پنهان گفت: - شما كه انگور دوست دارید، پس چه چیزی شما را از خوردن باز



[ صفحه 321]



می دارد؟ شاید می خواهید مرا به چیزی متهم سازید؟ مأمون این را گفت و دانه ای انگور را كه تزریقات سوزن مسموم وارد آن نشده بود، خورد... امام احساس كرد، رو در روی فرجام كار و سرنوشت ایستاده است. كشتن او تصمیمی غیرقابل بازگشت بود... انگور مرگ را گرفت و از یك خوشه ی آن تنها سه دانه ی آن را تناول كرد و برخاست... نگاهی ژرفناك به مأمون انداخت. مأمون با تردید گفت: - كجا می روید؟ امام با صدایی كه اندوه پیامبران در آن موج می زد، فرمود: - به همان جایی كه مرا رهسپار ساختی... امام آنجا را ترك كرد و به اتاق خویش بازگشت. در حالی كه دردی را احساس كرد شبیه به چاقویی كه به كندی و سنگدلی وارد جگرش می شود... روحش از كالبدش خارج می شد و قلبش دیگر از تحمل زندگی در جهانی لبریز از شر و پلیدی عاجز شده بود. آن روز امام در بستر بود... ولی مأمون كه خود این اقدام نابكارانه را انجام داده بود، خود را به بیماری زد. [3] سپس غلام خود را به نزد امام فرستاد:

- امیرالمؤمنین می گوید: آیا رضا به من سفارش یا نصیحتی دارد كه انجام دهم؟ امام در حالی كه به قلب حقیقت اشاره می كرد، پاسخ داد:



[ صفحه 322]



- به او بگو من به تو سفارش می كنم به كسی چیزی دهی كه باعث پشیمانی تو بشود. [4] .

مأمون، چشم انتظار فریاد... دردمندی... و آخ گفتن (امام) بود... ولی اتفاقی نیفتاد... شاید سه دانه ی مسموم انگور برای كشتن كسی كه بغداد دوستدار او نیست، كافی نباشد. وضعیت امام رو به وخامت نهاد... و دچار تب شدیدی گردید... و خبر خوردن انگور سمی در رواق های قصر و خارج آن، پخش شد... مأمون برای فرار از این مخمصه، خود را به بیماری زده بود. ولی او دچار تب نشده بود و جسمش انباشته ای از گوشت منجمد بود... بدون احساس و عاطفه و بدون آنكه رحمت و عطوفتی در آن دلی كه انباشته ای از مس بود، وجود داشته باشد! دغدغه هایی او را فراگرفت... اگر رضا از توطئه ی او لب به سخن بگشاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و اگر او آهسته این مطلب را به یاران و برخی فرماندهان ارتش - از جمله كسانی كه احترام و محبت او در دیدگان و رفتارشان نمایان بود - یادآور شود... چه خواهد شد؟ جاسوسی كه خانه ی امام رضا (علیه السلام) را تحت نظر داشت وارد شد و به مأمون گفت:



[ صفحه 323]



- هرثمة بن اعین آمده تا از رضا عیادت كند. [5] .

مأمون با عصبانیت فریاد زد: - احمق! تو اینجا چه می كنی؟ برو و گوش بده به هم چه می گویند؟! - من نیز چنین كردم. ولی حتی كلمه ای با هم سخن نگفتند... رضا با صدایی لرزان و كم رمق سخن می گفت و هرثمه سر به زیر افكنده بود... و شاید هم اشك می ریخت. - برو و ابن بشیر را حاضر كن. - چشم سرورم! ابن بشیر در حالی كه آثار هراس در چهره اش نمایان بود آمد و بلافاصله گفت: - ای امیرمؤمنان! انارها رسیده اند! - می دانم... در آن صندوق را باز كن و آن كیسه ی مهر شده را به من بده. ابن بشیر دستمالی زردرنگ را حاضر كرد... مأمون گفت: - مهر آن را باز كن! و دستت را داخل آن بكن و داروی درون آن را به هم بزن... ابن بشیر بدون هیچ سؤالی به تمامی دستورات عمل كرد... درون آن كیسه چیزی شبیه آرد سپید دید و با دستانش آن آرد سپید عجیب را به هم زد، به گونه ای كه ناخن هایش پر از آرد سپید شد... مأمون برخاست و آن



[ صفحه 324]



كیسه را به جای خود بازگرداند... سپس رو به غلامش كرد و گفت: اكنون بیا از رضا عیادت كنیم، او در تب می سوزد؟! -؟! - چرا همچون ابلهان نگاه می كنی؟ و در حالی كه از اتاق خویش به سمت دری گام برمی داشت كه به اتاق امام منتهی می شد، تظاهر به درد و رنج و مشقت كرد. امام تلاش كرد به عنوان ابراز ادب از جای برخیزد. ولی مأمون اشاره كرد در بستر بماند و نزدیك بستر امام نشست. هرثمه پس از عرض سلام به مأمون اتاق را ترك كرد... سكوت وحشتناكی بر فضای اتاق حكمفرما شد. مأمون با این سخن سكوت را شكست: - اباالحسن! شما تب دارید و شایسته است اناری بمكید یا آب آن را بنوشید! امام با صدایی كم رمق پاسخ داد: - نیازی به آن ندارم. - بایستی چنین كنید... به حق من بر شما سوگند می دهم! و سپس بر سر خادم خویش كه در آستانه ی در ایستاده بود، فریاد كشید: - اناری برای ما بچین! و خادم با انار مرگ آمد. آنگاه مأمون، ابن بشیر را كه با دیدن این حوادث مات و مبهوت مانده بود، مورد خطاب قرار داد و گفت:



[ صفحه 325]



- جلو بیا و انار را پوست بكن و آن را دانه دانه كن! اینجا بود كه برده نقش ناپاك خویش در كشتن حقیقت را دریافت... دست همچون چنگال گرگ خود را دراز كرد و انار را گرفت... و خادم جامی بلورین را آماده كرد و چنگال های انسانی، دانه های انار را در پیمانه ای بلورین می ریخت و ذرات سپیدی همچون سم افعیان فرود می آمد تا اینكه پیمانه پر شد و مأمون دست چپ او را گرفت. سپس قاشق مرگ را در دست گرفت و آن را از دانه های انار آغشته به سم آكنده ساخت. امام آیات قرآن را زیر لب زمزمه می كرد. سپس قاشقی از انارها را تناول كرد و سپس قاشقی دیگر... و سپس قاشق سوم. مأمون قاشق چهارم را جلو آورد... امام در حالی كه به كسی می نگریست كه سیمای قابیل را بر چهره داشت، فرمود: - بس است... به مقصود خود رسیدی. این را فرمود و صورتش را به طرف بالكنی برگرداند كه مشرف بر درختان اناری بود كه پرتوهای نور خورشید پاییزی آن ها را دربر گرفته بود. [6] .

مأمون در حالی كه نشاط و شعفی همچون شادمانی گوركنان پیش پای جنازه ی كودكان در اعماق وجودش برانگیخته شده بود، برخاست! امام با صلابت و شجاعت با سرنوشت خویش روبرو می گردید... و اشیاء در جهان ابری روزگار، بدون سایه به نظر می رسیدند... رودی كوچك با



[ صفحه 326]



آوایی لطیف از لابلای درختچه های انار زمزمه می كرد و موجی از نگرانی و اضطراب كسانی را دربر گرفت كه قلبشان به دوستی و محبت آن مرد مدنی می تپید كه یكسال از پنجاه سالگی او می گذشت... و جان های اندوهبار، پیرامون انسانی حلقه زدند كه با فرجام كار خویش روبرو می شد... در چشم ها اشك جوشید... اشك هایی آغشته به خاطرات... آمیخته به خشم و وداع... امام در آن لحظات همساز با وجود و تنها وجود هستی به نظر می رسید. یاسر در اعماق به خروش آمده ی خویش از شدت خشم فریاد كشید: - نفرین بر گرگ بنی عباس... نفرین بر گرگی كه لباس روبهان را بر تن كرده است! خورشید پاییزی به سوی غروبگاه خویش متمایل گردید و آن روح سترگ نورافشانی می كرد... خود را برای سفر مهیا می كرد... امام با سستی و بی رمقی كلمات آسان را كه گویی جبرئیل بر زمین فرود آورده است، زمزمه می كرد: [7] .

- «قل لو كنتم فی بیوتكم لبرز الذین كتب علیهم القتل الی مضاجعهم». [8] .

بگو: حتی اگر در خانه هایتان باشید، كسانی كه سرنوشت كشته شدن بر آنان نوشته شده، به سوی گورهای خویش رهسپار خواهند شد.



[ صفحه 327]



امام دیدگانش را باز كرد و به یاسر فرمود: - آیا كسی چیزی خورده است؟ یاسر كه گریه گلویش را می فشرد، پاسخ داد: - چه كسی با وجود وضعیت شما لب به غذا می زند؟ امام خود را نگه داشت تا برخیزد... در حالی كه كالبدش، روحی را به سختی تحمل می كرد كه قصد سفر داشت: - سفره ی غذا را بیاورید! آنگاه حضرت رو به یار وفادارش كرد و فرمود: - كسی را از قلم نیندازید... - و با صدای لرزان و بی رمق خویش دربان و پرده دار و بردگان رومی و آفریقایی را صدا می زد... همه آمدند و بر گرد سفره ی غذا حلقه زدند... منظره ای همچون تابلوی «شام آخر مسیح». امام از یك به یك آنان با نگاه هایی پرمهر و محبت دلجویی می كرد... و هنگامی كه آنان سیر شدند و سفره برچیده شد، امام بر فراز بستر خویش افتاد و از هوش رفت. غروب آخرین گدازه های پاییزی خود را بر تپه ها می پاشید... و انسان ستمدیده به هوش آمد و نگاه های كم رمقش در آن غروب واپسین نگاه به این جهان لبریز از دردها و رنج های انسانی بود كه كلماتی با صدایی لرزان بیرون تراوید... این آخرین كلماتی بود كه كسانی كه بر گرد او حلقه زده بودند و در مصیبت او می گریستند، می شنیدند... امام در حالی كه لحظه ی



[ صفحه 328]



سفر هر لحظه نزدیك تر می شد، فرمود: و كان أمر الله قدرا مقدورا. [9] حكم خداوند حكمی حتمی و نافذ خواهد بود. و امام در حالی كه خورشید آن روز به خاموشی گراییده بود، چشمانش را بست. [10] و تاریكی غروب همچون خاكستری در افق اندوهبار انباشته می گردید. سوگواری كربلایی طنین افكن شد... و قصر را تاریكی هولناكی فراگرفت و چراغ ها خاموش شد... خورشید به خاموشی گراییده بود و شیطان نمایان شد و بر فراز جسد هابیل از شدت شادمانی عربده می كشید و پایكوبی می كرد... و قابیل آمد... مأمون در حالی كه اشك تمساح می ریخت و برای اینكه در برابر سكوت امام تضرع و زاری كند، آمد: - نمی دانم كدام مصیبت بر من بزرگ تر است... از دست دادن و فراق تو یا اتهام مردم به من مبنی بر اینكه تو را كشته ام و به قتل رسانده ام. [11] .

یكی از حاضران برخاست تا به محمد بن جعفر، عموی امام خبر دهد. ولی با نگهبانان انبوه و فرامینی سختگیرانه مبنی بر عدم ترك قصر توسط هركس و با هر دلیلی كه باشد، غافلگیر شد! نیروهایی ویژه در حال آماده باش كامل قرار داشتند و جاسوسان كه بینی هایی همچون پوزه ی سگان داشتند، در میان صفوف سپاهیان برای



[ صفحه 329]



پیش بینی عكس العمل ها پراكنده شدند! و پس از گذشت یك شبانه روز وفات امام اعلام گردید. [12] در واپسین روز ماه صفر سال 203 ه / سپتامبر 818 م آن روح بزرگ به پرواز درآمد و مراسم تشییع جنازه طبق وصیت امام انجام پذیرفت.

مأمون كسانی را در پی محمد بن جعفر و گروهی از علویان فرستاد تا شاهد وفات امام در شرایطی طبیعی باشند [13] و انگشت اتهام در كشتن امام متوجه او نباشد! ولی با وجود تظاهر مأمون به مصیبت زدگی و فزع و بی تابی و سخن او پیش از مراسم غسل دادن امام كه گفته بود: من آرزو داشتم پیش از تو جان می دادم [14] ، گمانه زنی ها و سخن ها پیرامون شهادت امام با سم [15] و حكایات انگور مشكوك و افشرده ی انار آغاز گردید! مراسم غسل دادن در صبح روز سوم انجام شد و جسد امام برای نماز گزاردن بر آن، به مسجد شهر برده شد... در جوی آكنده از ابر و در حالی كه تنش و اضطراب و اندوه روستای سناباد را فراگرفته بود كه هرگز آن مرد گندمگون كه سه سال پیش در آن توقفی داشت و مایه ی بركت ساكنان آن و كوهستان شده بود را فراموش نكرده بود.



[ صفحه 330]



كاروان تشییع كنندگان كه بسیار وحشتناك و پرهیبت بود، بار دیگر به سمت قصر حمید بن قحطبه همان جایی كه قبر هارون الرشید قرار داشت، روانه شد. و مأمون پس از اینكه خاك ها بر قبر امام ریخته شد گفت: - خداوند هارون را رحمت كند! [16] .

محمد بن جعفر، در حالی كه با دلی آكنده از غم و اندوه می گریست، به یاد برادرش موسی افتاد كه در اثر سم در بغداد به شهادت رسید. چه سرنوشتی! هارون، موسی را به شهادت رساند و فرزند هارون نیز فرزند موسی را به كام مرگ فروبرد... تشییع كنندگان بازگشتند و كسی جز مأمون كه تصمیم داشت در كنار قبر بماند و سه روز روزه بگیرد، كسی باقی نمانده بود... هنگامی كه كه تاریكی همه جا را فراگرفت مأمون، كسی را فرستاد تا هرثمه بن اعین را احضار كنند. مأمون در آن شب چیزی جز تكه ای نان خشك و كمی نمك نخورد. هرثمه آمد تا روبروی گرگی بنشیند كه در پوست روبهان رفته بود، در حالی كه بوی گل معطری به مشام می رسید، هرثمه شروع به گریه كردن نمود... مأمون فریاد كشید: - آیا رضا دیروز به تو چیزی گفته بود؟ هرثمه نتوانست حقیقت را كتمان كند:



[ صفحه 331]



- او به من فرمود: ای هرثمه! این لحظه ی سفر من به سوی خداوند و ملحق شدن به جد و پدرانم است... پرونده ی اعمالم به پایان رسیده... و این انسان سركش با انگور و اناری بر قتل من همت گمارده است. [17] .

مأمون شروع به زاری كرد یا حداقل تظاهر كرد و خود را بر روی خاك قبر انداخت و گفت: - وای بر مأمون و نفرین خداوند... رسول خدا... علی بن ابی طالب... و فاطمه بر او... این به خداوند سوگند زیان بسیار آشكاری است. [18] .

سپس در حالی كه از نگاه به هرثمه خودداری می كرد، گفت: - ای هرثمه! این راز را به كسی بازگو مكن و آن را پراكنده نساز. و پس از مكثی سنگین گفت: - برو! هرثمه برخاست تا آنجا را ترك كند. او می خواست به روستا بازگردد... ولی او هرگز به روستا نرسید. چرا كه روز بعد جنازه ی او را در كنار مسیر پیدا كردند. در حالی كه پسرش حاتم، فرمانی را مبنی بر تعیین او به عنوان حاكم ارمنستان و آذربایجان در دست داشت! [19] .

مأمون روزه ی سوم را به پایان برد تا اعلان كند كه قصد دارد سفر خویش را در بازگشت به بغداد از سر بگیرد.



[ صفحه 332]



در گرگان، محمد بن جعفر در اثر سم به شهادت رسید. [20] و جسد حاتم بن هرثمه را نیز در باغ قصرش در شرایطی مبهم و پیچیده پیدا كردند. [21] .

و بدین شكل مأمون به سمت بغداد گام برمی داشت و گردونه ی پیچیده ی مرگ، همچنان مردانی را به كام خود فرومی برد و گروهی نیز در انتظار آن بودند. و بغداد به استقبال نواده ی منصور می رفت كه به سوی بر تن كردن جامه ی سیاه نیاكانش بازمی گشت. [22] و كاخ های جدیدی بر كرانه ی دجله ساخته می شود [23] و مالیات شهر قم چندین برابر می گردد و بغداد به خوشگذرانی و عیش و نوش خویش و تجارت و بازرگانی بازمی گردد... و اسب سواری كه بر فراز گنبد سبز زانو زده است، با نیزه ی بلندش به افقی اشاره می كند كه شورش ها در آنجا پراكنده است. [24] .

و امواج دجله می خروشد و به پیش می رود... و روزها سپری می گردد.



[ صفحه 333]




[1] اثبات الوصية، ص 215.

[2] سيرة الائمة الاثني عشر، ج 2، ص 421.

[3] مقاتل الطالبين، ص 566.

[4] عيون التواريخ، ج 3، ص 227.

[5] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 247، نورالابصار، ص 145.

[6] اين حادثه در پاييز سال 818 م رخ داد.

[7] اعيان الشيعة، ج 2، ص 72.

[8] آل عمران (3):54.

[9] احزاب (33):38.

[10] اثبات الوصية، ص 216.

[11] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 241.

[12] مقاتل الطالبين، ص 567، كشف الغمة، ج 3، ص 72.

[13] همان.

[14] همان.

[15] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 318.

[16] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 376.

[17] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 247.

[18] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 249.

[19] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1164.

[20] الحياة السياسية للامام الرضا، ص 418.

[21] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1168.

[22] مأمون پس از تنها هشت روز از ورود خود به بغداد، بار ديگر به بر تن كردن جامه ي سياه بازگشت. احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1171.

[23] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1171.

[24] مجسمه اي كه بر فراز گنبد سبز در قصر طلايي كه منصور در خلال تأسيس شهر بغداد در سال 145 ه، آن را ساخته بود، زانو زده بود. اين مجسمه همچنان تا سال 329 ه پابرجا بود كه در همان سال پايين افتاد و گنبد نيز زير باران و توفان شديد فروافتاد. تاريخ بغداد، ج 1، صص 20 - 14، آثار البلاد، ص 314.